پنج‌شنبه, می 16, 2024
دعوت شدگان به نور

قصه عشقی کهن از ایران باستان تا بلندای آسمان(قسمت دوم)

در این هنگام که در چاه غرق نیایش بودم کسى که جامه سپیدى بر تن داشت پیش من آمد و گفت: اى روزبه! برخیز. و دستم را گرفت و مرا از آن سیاهچال بیرون برد. پس راه صحرا و بیابان در پیش گرفتیم تا به چشمه ای رسیدیم و من که مدتها از نعمت آزادی و آب محروم بودم در آنجا خود را شست شو دادم و غسل کردم.

سپس آن مرد سپید پوش مرا به صومعه‏یى برد. پیر سالخورده ای که آثار زهد و تقوی در وی نمایان بود در لباس روحانیت از صومعه خارج شد. و من این چنین آغاز سخن کردم: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أنّ عیسى روح اللَّه و أنّ محمّد حبیب اللَّه. شهادت می دهم که هیچ خدایی جز الله نیست و عیسی روح الله و محمّد حبیب الله است. مرد دیرنشین به من رو کرد و گفت: آیا تو روزبه هستى؟ پاسخ دادم: آری. گفت: بالا بیا. ناگهان نوری در ذهنم درخشید و رقعه عربی ای را که در اتاق خود یافته بودم به خاطر آوردم که مرا امر به یافتن اوصیای حضرت عیسی کرده بود.
به نزد او رفتم و دوسال کامل در خدمتش بودم. سعی کردم تا در تحصیل علم بسیار کوشا و در زهد و پارسایی پر تلاش باشم. رفته رفته حیات آن پیر نورانی سپری می شد و آثار و علائم مرگ در او هویدا می گشت. روزی مرا نزد خویش طلبید و گفت: ای فرزند، بدان که انسان را از مرگ گریزی نیست و اینک من به سوی پروردگار جهان آفرین می روم. چون بدرود جهان گفتم مرا به خاک بسپار. گفتم: مرا نزد چه کسی رهسپار می کنی ؟ گفت: مردم خود را پیرو حضرت مسیح علیه السلام می دانند حال آنکه همه از دین او خارج و منحرف شده اند جز اندکی. کسی را نمی شناسم که به این عقیده باشد مگر راهبی در انطاکیه. چون او را دیدی سلام مرا به او برسان و این لوح را به او بده. سپس لوحی به من داد. چون درگذشت او را غسل دادم و کفن و دفن کردم و آن لوح را برداشتم و به صومعه انطاکیه رفتم و همچنان شروع به گفتن آن کلمات کردم و گفتم: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أنّ عیسى روح اللَّه و أنّ محمّد حبیب اللَّه. شهادت می دهم که هیچ خدایی جز الله نیست و عیسی روح الله و محمّد حبیب الله است. راهب آن صومعه به من نگریست و پرسید: آیا تو روزبهى؟ گفتم: آرى. گفت: داخل شو. و به آن صومعه درآمدم و دو سال کامل هم او را خدمت کردم. چون مرگ او نزدیک شد، گفت: من خواهم مرد. گفتم: مرا نزد چه کسی رهسپار می کنی؟ گفت: هیچ کس را نمى‏شناسم که معتقد و متدین به دین و اعتقاد من باشد، مگر راهبى در اسکندریه. چون پیش او رسیدى از سوى من سلامش برسان و این لوح را به او بده. چون راهب درگذشت، او را تجهیز و دفن کردم و آن لوح را برداشتم و به آن صومعه رفتم و همان کلمات را بر زبان آوردم و گفتم: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أنّ عیسى روح اللَّه و أنّ محمّد حبیب اللَّه. شهادت می دهم که هیچ خدایی جز الله نیست و عیسی روح الله و محمّد حبیب الله است. راهب صومعه به من نگریست و گفت: تو روزبهى؟گفتم: آرى. گفت: داخل شو. به آن صومعه رفتم و دو سال کامل هم او را خدمت کردم. شب وروز در حال عبادت بودم و از فراق محبوب در گداز.

و چنین بود که من خدمت اوصیای حضرت عیسی علیه السلام را کردم و بالاخره به عنوان وصی ایشان امانت را به “ابی” آخرین اوصیای معصوم آن حضرت رسانیدم. تا زمانی که خداوند می خواست نزد او ماندم و هنگام جان سپردنش از او پرسیدم: مرا به سوی چه کسی رهسپار می کنی؟ گفت:کسى را در جهان نمى‏شناسم که به اعتقاد و آیین من معتقد باشد و همانا هنگام تولد محمد بن عبد اللَّه بن عبد المطلب فرا رسیده است. او کسی ست که انبیای بنی اسرائیل به آمدن او و اوصیایش بشارت داده اند و با مبعوث شدن او سلسله نبوت ختم می شود. چون به حضورش رسیدى سلام مرا به او برسان و این لوح را به او بسپار. زمانی که درگذشت، او را غسل دادم و کفن و دفن کردم و لوح را برداشتم و بیرون آمدم.

برای رفتن به سرزمین حجاز و رفتن به شهری که “ابی” نشانه های آن را به من داده بود همراه کاروانی شدم.

به ایشان گفتم: اى قوم! شما عهده‏دار خوراک و آشامیدنى من باشید و من عهده‏دار خدمت شما خواهم بود. پذیرفتند؛ اما آنان سنگ دلانی بودند با جانهایی سخت که دلهایشان را زنگار کفر گرفته بود و نه چشم بصیرت داشتند و نه گوش شنوا و نه مهر و عطوفتی انسانی. چون هنگام غذا خوردن ایشان نزدیک شد، گوسفندى را با زدن ضربه کشتند. قسمتى از آن را کباب کردند و قسمتى از آن را آب پز کردند؛ من از خوردن گوشت آن خوددارى کردم. گفتند بخور. گفتم: من غلامى صومعه‏نشین هستم و مردم صومعه گوشت نمى‏خورند. چنان مرا زدند که نزدیک بود بکشندم. یکى از ایشان گفت: از او دست بردارید تا شراب شما را بیاورد که شراب هم نخواهد نوشید. چون مى و باده آوردند، گفتند بیاشام. گفتم: من غلامى دیر نشینم و دیرنشینان باده نمى‏نوشند. چنان بر من تاختند که آهنگ کشتن من کردند. گفتم: اى قوم! مرا مزنید و مکشید، من اقرار به بندگى شما مى‏کنم؛ و اقرار کردم که برده یکى از ایشانم. او مرا با خود برد و به مردى یهودى به سیصد درهم فروخت.

و این چنین آزاده بنده شد و مالک مملوک گردید؛ و با آنکه خود نیز از نسل بزرگان پارس بودم به عشق یار بردگی را به جان خریدم.
ادامه دارد…