قصه عشقی کهن از ایران باستان تا بلندای آسمان(قسمت دوم)
در این هنگام که در چاه غرق نیایش بودم کسى که جامه سپیدى بر تن داشت پیش من آمد و گفت: اى روزبه! برخیز. و دستم را گرفت و مرا از آن سیاهچال بیرون برد. پس راه صحرا و بیابان در پیش گرفتیم تا به چشمه ای رسیدیم و من که مدتها از نعمت آزادی و آب محروم بودم در آنجا خود را شست شو دادم و غسل کردم.
سپس آن مرد سپید پوش مرا به صومعهیى برد. پیر سالخورده ای که آثار زهد و تقوی در وی نمایان بود در لباس روحانیت از صومعه خارج شد. و من این چنین آغاز سخن کردم: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أنّ عیسى روح اللَّه و أنّ محمّد حبیب اللَّه. شهادت می دهم که هیچ خدایی جز الله نیست و عیسی روح الله و محمّد حبیب الله است. مرد دیرنشین به من رو کرد و گفت: آیا تو روزبه هستى؟ پاسخ دادم: آری. گفت: بالا بیا. ناگهان نوری در ذهنم درخشید و رقعه عربی ای را که در اتاق خود یافته بودم به خاطر آوردم که مرا امر به یافتن اوصیای حضرت عیسی کرده بود.
به نزد او رفتم و دوسال کامل در خدمتش بودم. سعی کردم تا در تحصیل علم بسیار کوشا و در زهد و پارسایی پر تلاش باشم. رفته رفته حیات آن پیر نورانی سپری می شد و آثار و علائم مرگ در او هویدا می گشت. روزی مرا نزد خویش طلبید و گفت: ای فرزند، بدان که انسان را از مرگ گریزی نیست و اینک من به سوی پروردگار جهان آفرین می روم. چون بدرود جهان گفتم مرا به خاک بسپار. گفتم: مرا نزد چه کسی رهسپار می کنی ؟ گفت: مردم خود را پیرو حضرت مسیح علیه السلام می دانند حال آنکه همه از دین او خارج و منحرف شده اند جز اندکی. کسی را نمی شناسم که به این عقیده باشد مگر راهبی در انطاکیه. چون او را دیدی سلام مرا به او برسان و این لوح را به او بده. سپس لوحی به من داد. چون درگذشت او را غسل دادم و کفن و دفن کردم و آن لوح را برداشتم و به صومعه انطاکیه رفتم و همچنان شروع به گفتن آن کلمات کردم و گفتم: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أنّ عیسى روح اللَّه و أنّ محمّد حبیب اللَّه. شهادت می دهم که هیچ خدایی جز الله نیست و عیسی روح الله و محمّد حبیب الله است. راهب آن صومعه به من نگریست و پرسید: آیا تو روزبهى؟ گفتم: آرى. گفت: داخل شو. و به آن صومعه درآمدم و دو سال کامل هم او را خدمت کردم. چون مرگ او نزدیک شد، گفت: من خواهم مرد. گفتم: مرا نزد چه کسی رهسپار می کنی؟ گفت: هیچ کس را نمىشناسم که معتقد و متدین به دین و اعتقاد من باشد، مگر راهبى در اسکندریه. چون پیش او رسیدى از سوى من سلامش برسان و این لوح را به او بده. چون راهب درگذشت، او را تجهیز و دفن کردم و آن لوح را برداشتم و به آن صومعه رفتم و همان کلمات را بر زبان آوردم و گفتم: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أنّ عیسى روح اللَّه و أنّ محمّد حبیب اللَّه. شهادت می دهم که هیچ خدایی جز الله نیست و عیسی روح الله و محمّد حبیب الله است. راهب صومعه به من نگریست و گفت: تو روزبهى؟گفتم: آرى. گفت: داخل شو. به آن صومعه رفتم و دو سال کامل هم او را خدمت کردم. شب وروز در حال عبادت بودم و از فراق محبوب در گداز.
و چنین بود که من خدمت اوصیای حضرت عیسی علیه السلام را کردم و بالاخره به عنوان وصی ایشان امانت را به “ابی” آخرین اوصیای معصوم آن حضرت رسانیدم. تا زمانی که خداوند می خواست نزد او ماندم و هنگام جان سپردنش از او پرسیدم: مرا به سوی چه کسی رهسپار می کنی؟ گفت:کسى را در جهان نمىشناسم که به اعتقاد و آیین من معتقد باشد و همانا هنگام تولد محمد بن عبد اللَّه بن عبد المطلب فرا رسیده است. او کسی ست که انبیای بنی اسرائیل به آمدن او و اوصیایش بشارت داده اند و با مبعوث شدن او سلسله نبوت ختم می شود. چون به حضورش رسیدى سلام مرا به او برسان و این لوح را به او بسپار. زمانی که درگذشت، او را غسل دادم و کفن و دفن کردم و لوح را برداشتم و بیرون آمدم.
برای رفتن به سرزمین حجاز و رفتن به شهری که “ابی” نشانه های آن را به من داده بود همراه کاروانی شدم.
به ایشان گفتم: اى قوم! شما عهدهدار خوراک و آشامیدنى من باشید و من عهدهدار خدمت شما خواهم بود. پذیرفتند؛ اما آنان سنگ دلانی بودند با جانهایی سخت که دلهایشان را زنگار کفر گرفته بود و نه چشم بصیرت داشتند و نه گوش شنوا و نه مهر و عطوفتی انسانی. چون هنگام غذا خوردن ایشان نزدیک شد، گوسفندى را با زدن ضربه کشتند. قسمتى از آن را کباب کردند و قسمتى از آن را آب پز کردند؛ من از خوردن گوشت آن خوددارى کردم. گفتند بخور. گفتم: من غلامى صومعهنشین هستم و مردم صومعه گوشت نمىخورند. چنان مرا زدند که نزدیک بود بکشندم. یکى از ایشان گفت: از او دست بردارید تا شراب شما را بیاورد که شراب هم نخواهد نوشید. چون مى و باده آوردند، گفتند بیاشام. گفتم: من غلامى دیر نشینم و دیرنشینان باده نمىنوشند. چنان بر من تاختند که آهنگ کشتن من کردند. گفتم: اى قوم! مرا مزنید و مکشید، من اقرار به بندگى شما مىکنم؛ و اقرار کردم که برده یکى از ایشانم. او مرا با خود برد و به مردى یهودى به سیصد درهم فروخت.
و این چنین آزاده بنده شد و مالک مملوک گردید؛ و با آنکه خود نیز از نسل بزرگان پارس بودم به عشق یار بردگی را به جان خریدم.
ادامه دارد…