پنج‌شنبه, می 16, 2024
دعوت شدگان به نور

قصه عشقی کهن از ایران باستان تا بلندای آسمان(قسمت سوم)

مرد یهودی از داستان من پرسید و من او را آگاه کردم و گفتم: من گناهى ندارم جز آنکه دوستدار محمّد صلی الله علیه و آله و وصی اویم. یهودى گفت: من، تو و محمّد را دشمن مى‏دارم و مرا به بیرون خانه‏اش برد.

تلّ ریگی در مقابل خانه‏اش بود و گفت: اگر تا صبح این ریگها را از اینجا بر ندارى و به جاى دیگر نبرى تو را خواهم کشت.من هم شروع کرده و تمام شب بدان کار مشغول شدم .چون‏ خستگی نزدیک بود مرا از پای در آورد، دستها را به آسمان بلند کرده و گفتم: بار الها! تو محمّد و وصیّش را محبوب من ساختى، پس به حقّ منزلت ایشان گشایش مرا برسان و مرا از این گرفتارى برهان. پس خداى تعالى بادى فرستاد و آن تلّ ریگ را از آنجا کنده و به آن مکانى که یهودى گفته بود برد. چون صبح شد یهودى دید که همه ریگها منتقل شده است، گفت: اى روزبه! تو جادوگرى پس تو را از این قریه بیرون مى‏کنم تا آن را نابود نسازى. پس مرا بیرون برد و به یک زن سلمى فروخت.
من سعادتم را در یثرب حجاز که به من بشارت داده شده بود می جستم و به دنبال آئین روشن و پایدار و دین حق و جاوید به نیروی ایمانی که جانم را با فروغ خود روشن می داشت بی آنکه مشقات راه را حس کنم پیش می رفتم. جذبه عشق چنان مهار دلم را ربوده بود که رنج سفر و نکوهش اغیار و غم غربت اثری بر جان شیفته ام نداشت.

 همین که چشمم به یثرب خورد نشانه هایی را که به من داده بودند در آن یافتم و یقین کردم که این همان شهری ست که برای من توصیف شده بود. همان یثرب که بت های عرب را خُرد و آتش فارس را خاموش و تاج و تخت خسروان و قیصران را واژگون می کرد. صفحات تاریخ زیر و رو می شد و برگ های جدیدی از آن گشوده می شد تا آئین الله که دین رحمت و مهربانی و آزادی و برابری و برادری ست در آن نگاشته شود.
– یثرب توبند های اسارتم را باز خواهی کرد و مرا از بردگی دردناک رهاخواهی کرد. پس ای یثرب درود و هزاران درود بر تو باد.
نزد آن زن کار می کردم و روزگارم همچنان در فراق یار سپری می شد؛

تا اینکه روزى دیدم که هفت نفر به سوی نخلستان پیش می آمدند در حالیکه ابرى بر آنها سایه افکنده بود. با خود گفتم: ایشان همگى پیامبر نیستند ولى باید یک تن میان ایشان پیامبر باشد . همچنان آمدند و به نخلستان نزدیک شدند و آن ابر هم بر سر آنان سایه افکنده و بر فراز ایشان حرکت می کرد. چون نزدیک تر شدند، میان آنان مردی را دیدم با قامتی موزون و صورتی همچون قمر. قلبم به طپش افتاد و دست و پایم به لرزش. زانوانم تاب نگهداری ام را نداشتند.

ادامه دارد…