پنج‌شنبه, می 16, 2024
دعوت شدگان به نور

قصه عشقی کهن از ایران باستان تا بلندای آسمان(قسمت چهارم)

آنها کنار چشمه ای در اطراف آن گل رعنا آرمیدند و شروع به گفتگو کردند. شتابان نزد بانوی خود رفتم و گفتم: اى بانوى من! یک طبق خرما به من بده. گفت: مى‏توانى شش طبق بردارى. من طبقى از خرما پر کردم و نشانه هایی که در خاطر داشتم به یاد آوردم و با خود گفتم: اگر میان ایشان پیامبر صلی الله علیه و آله باشد، از صدقه نخواهد خورد و اگر هدیه باشد تناول خواهد کرد.

با قدمهایی لرزان و دلی بی تاب نزدیک رفتم. سلام کردم و پاسخ شنیدم. طبق خرما را برابر ایشان نهادم و گفتم: این صدقه است. آن مرد فرمودند بخورید، ولى خود و سه تن از یارانشان از خوردن آن دست نگهداشتند و به دیگری که زید بن حارثه نامی بود فرمودند: تو دست دراز کن و بخور و او و آن دونفر دیگر شروع به خوردن کردند. با خود گفتم: این یک نشانه! شتابان پیش بانوى خود برگشتم و گفتم یک طبق دیگر خرما مى‏خواهم. باز هم گفت: مى‏توانى شش طبق بردارى. من یک طبق دیگر خرما مقابل ایشان بردم و با خضوع و ادب نزدیک شدم. گفتم: این هدیه است. ایشان دست دراز فرمودند و بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم بر زبان آوردند و به آنان گفتند بخورید. همگان دست دراز کردند و خوردند. با خود گفتم: این هم نشانه‏یى دیگر! پس به آرامی به سوى پشت سر ایشان رفتم. آن حضرت به من نگریستند و فرمودند: اى روزبه! آیا در جستجوى خاتم نبوتى؟ گفتم: آرى. پس دوش خود را برهنه فرمودند و من خاتم نبوت را دیدم که میان‏ دوشهاى ایشان بود و چند تار مو بر آن رسته بود. نزدیک بود از شوق جان بسپارم. عنان از کف بدادم، ناله ای زدم و خود را روى پاهاى پیامبر صلی الله علیه و آله انداختم و شروع به بوسیدن قدوم مبارک ایشان کردم. بغض راه گلویم و اشک که چون جویبار از چشمانم جاری می شد راه دیدگانم را بسته بود. کوشیدم تا پرده اشک را کنار زنم تا روی محبوب و نگاری را که سالها در طلبش رنج و فراق را تحمل کرده بودم نظاره کنم.
 
آنگاه دریافتم که درمیان آن سه نفر که از صدقه تناول نکردند، محبوب دیگر من علی بن ابی طالب وصی خاتم نبوت بود؛پس خود را بر روی پاهای ایشان انداختم و شروع به بوسیدن قدوم مبارک ایشان کردم. و نیز یافتم که آن دو تن دیگر حمزه عموی پیامبر و عقیل برادر علی علیه السلام بودند. و دو نفر دیگر در کنار زید بن حارثه که از خاندان نبوت نبودند و از صدقه تناول کردند، از اصحاب خاص آن حضرت ابوذر و مقداد بودند.
بر محبوبم پیامبر خاتم عرضه داشتم: بر پیامبری ات ایمان آورده ام و رسالتت را باور دارم. تو فرستاده خدایی. تو خاتم پیامبرانی. تو بشارت دهنده و بیم دهنده ای. تو سرور جهان و چراغ فروزانی. شهادت می دهم بر اینکه خدایی جز الله نیست و تو فرستاده و رسول الله هستی و علی جانشین و وصی بر حق توست.
مدتی سپری شد و من در دل بنده خدا و اسلام و در ظاهر همچنان برده آن زن یهودی بودم. در این دوران پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم میان مسلمین عهد برادری می بستند . ایشان در بستن عهد اخوت به تناسب همگونی میان افراد توجه بسیار داشتند و چون من و ابوذر بیش از همه با یکدیگر همگون بودیم میان ما نیز پیمان برادری بستند سپس رو به ابوذر کردند و فرمودند: مبادا از سلمان نافرمانی کنی.
روزی پیامبر صلی الله علیه و آله به من امر فرمودند: پیش صاحبت برو و به او بگو محمد بن عبد اللَّه مى‏گوید: این برده خود را به ما بفروش. من رفتم و گفتم: اى بانوى من! محمد بن عبد اللَّه مى‏گوید مرا به او بفروشى. گفت: به او بگو که ترا نمى‏فروشم، مگر در قبال چهار صد درخت خرما که دویست عدد آن خرماى زرد و دویست عدد دیگر خرماى سرخ داشته باشد. من به حضور پیامبر برگشتم و سخن آن زن را گفتم. فرمودند: چه تقاضاى آسانى است. سپس خطاب به على علیه السلام فرمودند که برخیز و دانه‏های خرمای بر زمین افتاده را جمع کن و خود آنها را گرفتند و کاشتند. آنگاه به على علیه السلام گفتند این‏ها را آب بده و على چنان فرمودند. همین که آخرین دانه خرما را آب دادند همگى رسته شد و به یک دیگر پیوسته گردید. پیامبر به من فرمودند: پیش این زن برو و به او بگو محمد بن عبد اللَّه مى‏گوید سهم خودت را بگیر، و روزبه را به ما بده . من پیش او رفتم و این پیام را گزاردم. بیرون آمد و چون درختان خرما را دید گفت: به خدا سوگند من تو را نمى‏فروشم، مگر به چهار صد درخت خرما که همه خرماى زرد باشد. نزد پیامبر بازگشتم و پیغام را رساندم. پس جبریل فرود آمد و بال خود را بر درختان کشید و همه از نوع خرماى زرد شد. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دوباره به من فرمودند: به او بگو روزبه را به ما بده. من هم پیام پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم را رساندم. آن زن گفت: به خدا سوگند که یک اصله خرما از این نخلستان در نظر من بهتر و دوست داشتنى‏تر از محمد و تو است. من هم گفتم: به خدا سوگند یک روز همراه محمد صلی الله علیه و آله و سلم بودن براى من بهتر و دوست داشتنى‏تر از آن است که با تو باشم و از تمام چیزهایى که در اختیار تو است.

و بدین ترتیب رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مرا آزاد فرمودند و نام سلمان را بر من نهادند. و از آن پس به بارگاه خاتم و اشرف پیامبران بار یافتم و تا زمان رحلت جانگداز ایشان سراسر بهره را از ایشان می بردم.
چنین بود که نام من سلمان شد. آزادکننده و نجات دهنده و صاحب من مرا سلمان نامید تا همواره تسلیم امر الهی و پیامبر الهی و اوصیای بر حق ایشان باشم.
از آن پس زمانی که برخی از اعراب به طعنه از حسب و نسب من جویا می شدند من پاسخ می دادم: من سلمان بن عبدالله هستم. سرگشته بودم پس خداوند عز و جل مرا به محمد صلی الله علیه و اله راه نمود، محتاج و فقیر بودم پس خداوند مرا به محمد صلی الله علیه و اله بی نیاز کرد و مملوک بودم و خداوند مرا به محمد صلی الله علیه و اله آزاد کرد.
آری پیش از این مرا روزبه می خواندند تا نامم یادآور روز و روشنایی و نور باشد، چرا که قوم من نور و آتش و خورشید را مقدس می شمردند. اما نوری که آنان بزرگ می داشتند کجا و نوری که من یافتم کجا؟ نوری که صد خورشید عالم افروز در برابر آن سایه ای بیش نیستند. آفتابی که همه عالم به فروغ آن روشن است؛ آفتابی که فروزنده ماه و نجوم طالعی ست که تا ابدیت جهان را از نور هدایت خداوند روشن نگاه خواهند داشت. آری منم سلمان ، تسلیم محمد، خورشید هدایت الهی، و تسلیم علی، ماه فروزنده همان هدایت، و تسلیم یازده فرزند محمد از صلب علی، نجوم طالع تا ابدیت.
به نور محمد و آل محمد چشمه فضل از درونم جوشید و خطاب به هرکس که داستان من به او می رسد می گویم:
یا ساکن الدنیا تأهب و انتظر یوم الفراق
واعد رادا للرحیل فسوف تهدی بالرفاق
و أبک الذنوب بأدمع تنحل من سحب الاماق
یا من أضاع زمانه! أرضیت ما یفنى بباقی
ای که در دنیا منزل کرده ای ، آماده آخرت و در انتظار جدایی از دنیا باش و برای کوچ خود توشه فراهم کن که به زودی به وسیله کاروان ها به سوی مرگ روانه می شوی. برای گناهان خود گریان باش و اشکها از دیدگان فرو ریز. ای کسی که فرصت وقت را تباه ساختی، آیا از آن همه فنا شده ها به باقی مانده اندک عمرت خشنود هستی؟
ادامه دارد…