دوشنبه, آوریل 29, 2024
بر مرکب زمان

فدای تو…الیا(قسمت دوم)

حدود هزارسال از مرگ او گذشت. حضرت عیسی علیه السّلام مسیح بنی اسرائیل و پیامبری اولوالعزم ظهور کرد و مردم را به خدا دعوت نمود. فرزندان آن عابد بر اساس ویژگی های خاص پیامبر خاتم دریافتند که حضرت عیسی علیه السّلام آن پیامبر خاتم نبود. ازاین رو منتظر آمدن پیامبر آخرالزمان بودند تا آنکه بالغ بر پانصد سال دیگر گذشت.[ شایان تذکر است که در روایات آمده است معصومین علیهم السّلام در پاسخ اهل کتاب در خصوص فاصله بین حضرت عیسی علیه السّلام و حضرت محمّد صلی الله علیه و آله فرمودند: به قول و بیان ما پانصد سال و به قول شما ششصد سال.( الإحتجاج على أهل اللجاج    ج‏2    325و …)]

سرانجام حضرت محمّد صلی الله علیه و آله از جانب خدا به پیامبری برانگیخته شد وعالم را به نور وجود خود منور ساخت. هر روز فراخوانی آن حضرت گسترش بیشتری می یافت تاآن که پس از تحمل سختی های فراوانی که ازمشرکان کشید، به فرمان خدا مکه را ترک گفت و به سوی مدینه هجرت نمود.

مردم مدینه که خود را انصار و یاران حضرت نامیدند ، استقبال باشکوهی از پیامبر خداصلی الله علیه و آله نمودند. مدینه با  قدوم مبارک پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و وصی و برادرش علی علیه السّلام و دخترش فاطمه زهرا سلام الله علیها منور و روشن گشت.

بزرگ خاندان ذرخاء در آن زمان در مدینه زندگی می کرد. او که از اعیان و مشاهیر مدینه بود  پسری عاقل و خردمند داشت.

روزی پیامبر خدا حضرت محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله به همراه امیر المؤمنین علی علیه السّلام و عده ای از یارانش از کنار خانه بزرگ خاندان ذرخاء عبور می کردند.  ناگاه چشمان فرزند باهوش و زیرک او به جمال مبارک حضرت محمّد صلی الله علیه و آله افتاد.

پرسید: این آقا کیست ؟

گفتند: وای بر تو! مگرنمی شناسی ؟!! اوپیامبر آخرالزمان حضرت محمّد صلی الله علیه و آله است.

جوان زمانی که نام دلربای حضرتش را شنید ودریافت او پیامبر آخر الزمان است فریادی زد و بیهوش بر زمین افتاد.

جریان را برای پیامبرصلی الله علیه و آله بازگو کردند. حضرت بازگشت و به بالین جوان آمد . دیدجوانی است که نور ایمان در چهره اش هویداست. حضرتش نشست و با مهربانی سرجوان را بر زانوی مهر خویش نهاد.

زمانی که خاندان جوان چنین خلق و خوی مهر آمیزی را از حضرت محمّدصلی الله علیه و آله دیددند مهر و محبت حضرتش در سویدای دل آنان رخنه کرد و همگان زاری کنان بر سر آن جوان و برگِرد آن رسول سبحان حلقه زدند.

جوان به هوش آمد ، چشم باز کرد ، سرخود را بردامان پر مهر و محبت آن پیامبر مهربان دید. سپس زبان به شهادت بر یگانگی خدا ، نبوت آن حضرت و امامت حضرت علی علیه السّلام گشود و ایمان آورد.

برخاست ، دست و پای پیامبر خدا حضرت محمّدمصطفی صلی الله علیه و آله و امیر مؤمنان علی مرتضی علیه السّلام را بوسید و با یاران آنها دست داد. پدرو مادرش این صحنه را دیدند و چیزی اظهارنکردند؛ ازاو خواستند که دست از دین اسلام بردارد ولی نور ایمان در دل آن جوان جای کرده بود و آن سخنان تأثیری در دل با ایمان او نداشت.

اوهر روز به خدمت پیامبر خداصلی الله علیه و آله شرفیاب می شد و در حضور حضرتش دل را صفا می داد.

روزی به خدمت پیامبر خداصلی الله علیه و آله عرضه داشت: ای پیامبر خدا! اینک از شما تقاضا دارم که دعا بفرمایید پدرو مادرم مسلمان شوند و دین اسلام را بپذیرند.

پیامبرخداصلی الله علیه و آله فرمود: من آنها را نزد خود فرا می خوانم و آنگاه اسلام را بر آنها عرضه می کنم.

جوان با ایمان گفت: ای پیامبر خدا!  دل آنان هنوز با شما نیست ، آنها نه نزد تو می آیند و نه اسلام را می پذیرند. اجازه بفرمایید من یک محفل مهمانی ترتیب دهم و شما را دعوت کنم …

پیامبرخداصلی الله علیه و آله پذیرفت.  جوان اسباب مهمانی وپذیرایی را آماده کرد و خدمت حضرتش شرفیاب شد و از آن حضرت دعوت به عمل آورد و قرار شد آن حضرت با امیرمؤمنان علی علیه السّلام و گروه بسیاری از خاصان صحابه در محفل مهمانی حاضر شوند.

او در بیرون مدینه  باغ بزرگ خاندان خود راکه به دست ذرخاء عابد ساخته شده بود برای پذیرایی از مهمانان آراست. بوستان بزرگی بود که در وسط آن چهار تالار باشکوه قرار داشت و در میان هر تالاری حوض آبی ودر میان هر حوضی چاهی بود.

سرانجام روز موعود فرا رسید و جوان به خدمت پیامبرخداصلی الله علیه و آله شرفیاب شد. او حضرتش را به همراه وصی  ایشان حضرت علی علیه السّلام و عده ای از یاران خاص آن حضرت به آن باغ بزرگ هدایت کرد.

پیامبرخداصلی الله علیه و آله با حضرت حیدر کرارعلیه السّلام و یارانش در کنار جایگاه ذرخاء عابد جای گرفتند. خاندان آن جوان نیز در مهمانی حضور داشتند. آنان همگی دست ادب بر سینه گذاشته و در خدمت حضرتش ایستاده بودند.

باانواع نعمت های الهی از میهمانان به خوبی پذیرایی شد. سفرۀغذا چیدند. دراین هنگام کاغذی خدمت پیامبر خداصلی الله علیه و آله آوردند تا با مهر مبارک خود آن را مهر زند. وقتی حضرتش انگشتر از انگشت خود بیرون آورد ، ناگاه انگشتر از دست مبارکش بیرون شد و درچاه افتاد.

حاضران در محفل از این رویداد متحیّر شدند. فرزندان ذرخاء زاهد ، خاطره وصیت جدّ خود را – که همواره از آن سخن می گفتند – به یاد آوردند.